با من باش!
اي كه سيماي وجودت شرري بر دل زد از پس پرده برون آي دمي با من باش
خم ابروي سياهت به دلم خنجر زد نظري بر دل بيمار نما ، با من باش
تير مژگان نگاهت كه چنين زخمم كرد گام بگذار به ايوان دل و با من باش
گرچه اميد وصالت به دلم نيست تو را قدحي از مي نابت بچشان با من باش
مردم چشم تو مخمور كند ديده و جان قدمي نِه به سراي دلم و با من باش
شعله عشق وجودت كه چنين پر نوراست روشني دِه به فضاي دلم و با من باش
هرگز آرام نگردد دل طوفاني من گيرد آرام ز لالايي تو ، با من باش
شور مستي ز تمّناي تو شد بر دل زار تو تقّلاي دل زار مني با من باش
ناز رويت سبب مستي و دل خستگي است اي بنازم به نگاه تو بيا با من باش
لحن گفتار تو شيرين بكند كام مرا اي به قربان صدا و نفست با من باش
ساقي از مهر تو شد سائل آن درگه عشق راز دل با تو بگويم صنما با من باش
۱۳۹۲/۰۳/۱۲